به بهانه ی هجمه به حلقه ی جهادگران داوطلب کمک به سیل زدگان شمال کشور


من دغدغه دارم. یک جایی داخل قفسه ی سینه ام کمی آن طرف تر از استخوان جناقم چیزی است که گاهی اوقات درد می گیرد، می سوزد و محکم فشار می دهد. ول کن هم نیست. یک چیز دیگر هم توی کله ام سوت می کشد و این در و آن در می خورد. انگاری دنبال راه فرار است. خلاصه که خیلی اذیت هستم. آرام و قرار ندارم. چاره ی این درد من بلند شدن، دویدن و کار کردن است. من نمی توانم یک گوشه بنشینم و نگاه کنم. اگر بنشینم، سوت می کشد و درد می گیرد. باید سریع بلند شوم.

من همه جا اول از همه هستم. زودتر از همه. مجبورم چون اگر نباشم درد می گیرد و سوت می کشد.  بگویند چه کسی حاضر است برود فلان جا فلان کار را انجام بدهد، فعل رفتن در هر زمان و ضمیری که صرف بشود بلند شده ام و رفته ام. همین که دست بلند می کنم و می گویم من! همان لحظه دردم آرام می گیرد.

ظلم بود و مردم اذیت بودند. گفتند یکی باید بلند شود، بلند شدم. جنگ شد و مردم در خطر بودند، گفتند یکی باید برود جلوی . رفتم و جلویش سد شدم. کار به جایی رسیده که دیگر می دانم چه کسی قرار است بگوید کدامین نفر به کجا برود. من قبل از اینکه بگوید همانجا هستم. اینطور کار دیگر به درد هم نمی کشد. سوت نکشیده سوتش می خوابد.

اگر جایی کف خیابان ریختند و درخت و آدم آتش کشیدند من بودم که قبل از اینکه بیایند سطل آبم آماده دستم بوده. اگر روزی ته دنیا گله گرگ جمع کردند و هاری به وجودشان زدند و در شهر و روستا رها کردند، من بودم که قلاده در دست در پی شان دویدم و دانه دانه شان را بستم به درخت. روزی هم که همه باید می آمدند و چند قدمی راه می رفتند تا دشمن این مردم و مملکت سرش به سنگ بخورد، از صبح خروس خوان آزادی تا امام حسین را می رفتم و می آمدم تا خود صلات ظهر.

اگر فقیر و مسکین بوده، من رفته ام تا لقمه نانی دهانشان بگذارم که مگر شب سر گرسنه زمین نگذارند. اگر زله ای آمده، چادر پخش می کردم و کانکس روی سکو جا می انداختم و خشت روی خشت می چیدم. پلاسکو ریخت، من بودم که مردم را بیرون کردم و ساختمان روی سرم خراب شد. به زور در آمدم و بقیه را هم در آوردم. اگر سیلی آمده بیل و چکمه ام آماده بوده و صبح و شبم، اساس ملت را از لای گل و لای بیرون کشیدیم و لجن جمع کردم و راه باز کرده ام.

خیلی وقت است که دیگر بلند شدن و دویدن و جان کندن و عرق ریختن و سینه خیز و پا شتری و گربه ای و غلت و کشیدن و خاموش کردن و انداختن و کندن و پرکردن و بردن و آوردن دردم را آرام نمی کند. من اینطور یاد گرفته ام و اینطور زندگی می کنم. جور دیگر بلد نیستم. اما نفس کشیدن من جماعتی را درد می دهد. انگاری دویدن من آنها را می سوزاند و درد می اندازد. هر قدم من لگدی است بر پک و پهلویشان چرا که با هر کدامش یک فحش و لیچار و متلک بارم می کنند. چون می بینند اینها در رفتن من تاثیر نکرده، زخم می زنند. سنگ پرتاب می کنند. توییت می کنند. آتش می کشند. عربده می زنند. چند باری هم دست انداخته اند دور گلویم تا خفه ام کنند. زورشان کم است. من در مسیرم دویده ام و آنها از نفس افتاده اند. نتوانستند پا به پایم بیایند.

سالهای سال گذشته. من که همچنان هستم. تا آخرش هستم. از سوزش کوچکی در قفسه سینه ام شروع شد و الان بر تمام جانم آتش افتاده و می سوزاندم. در میان آب وجودم آتش است و سوختن به دور این شمع برایم درمان است.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها